هزار بار سکوت کن ولی حرفی نزن. تو از جنس سنگی.سنگی که هزاران لحظه خیس، خم به ابرویش نیاورد. تو توانایی.آنقدر که میتوانی ساده بروی و درب را محکم ببندی! اما من شکایتهایم همین واژه هاست و بس.
نه توان آزار تو را داشتم، نه یارای دیدن رنجت را. این شد که سکوتم جاودان شد و چمدان احساسم را بستم و رفتم. و تو این شکایتهای ساده و مظلومانه را هم به من نمیبینی! چشم. بس میکنم. حرفی نمیزنم. سکوت می کنم.تا ابد. تا خاک. کافیست؟
منکه طاقت درد تو را نه داشتم و نه دارم.سکوت می کنم که هرچه درد است برای من باشد و تو آرام شوی.
این هم آخرین وفای من به تو.