خانه ام خالی شد از حضور تو
سوخت از داغ غمت دیگر دلم
پر کشید مرغ دلم به سوی تو
این سکوت جز گفتن ناگفته نیست
شاعر این قصه دیگر خفته نیست!
شمع بیداری شده اندیشه ام
بی تو احساس گلی بی ریشه ام
نیستی تا اشکهای بی کسی های مرا
پای گلدان هزاران تکه عشقم کنی!
نیستی تا سر گذارم مست در دامان تو
بوسه ای آهسته بر چشمم کنی!
سر گران و مست و آشفته شدم
بی خبر از تو چه دیوانه شدم!
گاه می خندم سبب را چیست این؟!
گاه می گریم دلیلش کیست این؟!
گاه چون دیوانه گان
دیوانگی
گاه چون افسردگان
افسردگی
بوده و نبوده ام در خانه نیست
اشک من دیگر پی بهانه نیست
گونه ام گلگونه از شراب نیست
امشب این دیوانگی را خواب نیست
امشب این دیوانگی را خواب نیست...