احساس دل نگرانی عجیبی دارم
از سنخ همون دل نگرانی که در عاشورای سال ۸۷ داشتم و حوادث تلخ بعدش
هوای سنگین و مرموز و کشنده ای رو دارم حس میکنم . همون فضایی که سالها پیش وقتی شهر محاصره دشمن بود و خالی از سکنه
من در شهر ماندم دو دستی نرده خونه رو چسبیدم و فریاد کشیدم من تا داداشام نیان هیچ کجا نمیرم
مادر خندید و گفت پسر خواهرتم نمیره ....تو موندی و این همه زن .....اگه شهر سقوط کنه چکار میکنی؟
جواب داد ...یکی یه گلوله تو مغز هرکدومتون خالی میکنم و خودم از کوههای چشمه سفید در میرم
چشمام از وحشت گرد شد . مادر خندید و با ارامش عجیبی گفت ....شوخی نمی کنه ها پاشو بریم