سلام....
ما هرگز اطرافیانمان را فراموش نمى کنیم، بلکه تلاش مى کنیم آنها را به یاد نیاوریم.
جمله بالارو الکی ننوشتم داستان داره میگم براتون....:
وقتی ابتدایی بودم خواهرم مهناز فکر کنم الان کاملا باهاش اشنا هستین ازدواج کرد...
چه ازدواجی....
پسره تو داهاتای شمال زندگی میکرد و نمیدونم چطور به خودش اجازه داد بیاد خواستگاری اجیه
نازنینه من..
از اون فاجعه وار تر اینکه خواهرم قبول کرد..نمیدونم چرا....؟!!؟
خلاصه بعد از گذر 7 سال زندگی کردن اونم زورکی کارشون به طلاق کشیده شد حاصل این زندگی
یه دختر کوچولوی نازنین ماه بود و کلی زجر که ابجیم کشید...
هانیه دخترش 4 ساله بود چه سرزبونی داشت از ریزترین مسائل بزرگا سر در میوورد...
چقدر دوسش داشتیم یعنی الانم داریم هرچند نزدیک 5 ساله نمیبینیمش...
دادگاه رای و به نفع شوهر خواهرم صادر کرد و بچه رو به اون داد اون به جز بچه همه وسایل خونرو
با خودش برد...
حالا اون بخوره تو سرش ناراحتیه ما واسه هانیه بود..
روزای اول بعد از طلاق تهران بودن ولی بعدش رفتن شمال بچه رو برد تو یه دهات عقب مونده
که مثلا درس بخونه و بزرگ بشه...
دوری و بیتابی های مهناز به کنار داستان از اینجا شروع شد که...:
نزدیک یه ماه پیش مامانم اینا رفته بودن شمال ددر دودور که من تصمیم گرفتم نرم و برم خونه
مهناز اینا..اخه ابجیم بعد از دو سال ازدواج کرد...
بهم گفت ازی تو خونه باش من باید برم جایی کار دارم ساعت 4 بود گفت تا 7 برمیگرده...
با کلی اصرار گفت چند شبه خواب هانیه رو میبینه که حالش خوب نیست زنگ زدم به اسماعیل
گفته اره مریضه...
مهنازم نگران شده بودو رفت بیمارستان...
.
./
./
خیلی دیر کرد هم نگران شدم هم اینکه از بیرون بودن خوشحال بودم دقیقا تا ساعت نه و نیم شب
با دختر خواهرم بیرون بودیم....
وقتی اومدیم خونه دیدم مهناز مثه ابر بهاری گریه میکنه...
اول واستادمو نگاش کردم گفتم فعلا حالش خوب نیست چیزی ازش نپرسیدم...
لباسامو عوض کردم..دیگه طاقت نیووردم ازش پرسیدم دیدیش...:
با هق هق گفت اره..
پرسیدم خب...:
گفت:بچم تو I.C.U
با تعجب پرسیدم مگه واسه اسهال استفراق اونجا میرن..
اسماعیل زن گرفته بود که اونم بچه دار نمیشد اصلا به هانیه توجه نمیکرد...
پرستارا به خواهرم گفته بودن اینطور که ما متوجه شدیم خانوم این اقا به این بچه سم داده...
بدنش در حال مقاومت بود که به اسهال و استفراغ کشیده شد که اووردنش اینجا اگه دیرتر میومدن
بچه تلف میشد...
بابای بی رحمش یه ابمیوه واسه بچش نخریده بود...
به پرستارا گفته بود که من پول ندارم...
مهناز میگفت هانیه منو از دور اونم از پشت شناخت...
میگفت وقتی میخواستم برگرردم دستم و گرفته بود که مامان توروخدا نرو..
چقدر دلم میخواست منم میتونستم ببینمش..
میگفت..بچه به اون کوچیکی میگه مامان من دیگه نمیخوام زنده باشم اینا منو اذیت میکنن...
اصلا منو دوست ندارن منو میزنن....
ابجیم نخیلی ناراحت بودو منم نمیخواستم با گریه کردنم یه باره اضافی تو دلش بشم...
رفتم تو اتاق........
خدایا وقتی ازم گرفتی و بهم بخشیدی ، فهمیدم که
معادله زندگی ، نه غصه خوردن برای نداشته هاست
و نه شاد بودن برای داشته ها . . .
ممنون که به کلبه درویشی خودتون اومدین