خدا گفت:زمين سردش است.چه کسي مي تواند زمين را گرم کند؟
ليلي گفت :من
خدا شعله اي به او داد.ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت.
سينه اش آتش گرفت.خدا لبخندي زد.ليلي هم
خدا گفت:شعله را خرج کن.زمينم را به آتش بکش
ليلي خودش رابه اتش کشيد.خدا سوختنش را تماشا ميکرد.
ليلي گر مي گرفت.خدا حظ مي کرد
ليلي مي ترسيدآتش اش تمام شود
ليلي چيزي از خدا خواست.خدا اجابت کرد
مجنون سر رسيد.مجنون هيزم آتش ليلي شد
آتش زبانه کشيد.آتش ماند.زمين خدا گرم شد
خدا گفت:اگر ليلي نبود،زمين من هميشه سردش بود
*عرفان نظرآهاري*