شیوا زنگ زد و گفت :دلم خیلی گرفته. کلاس زبان هم نرفتم و توی رویاهام داشتم می دیدم که امروز با دوست جونم ( یعنی من ) میرم بیرون و بعدش می ریم کافی شاپ محام و کلی خوش میگذرونیم.
من : می تونم رویاتو به واقعیت تبدیل کنم .
شیوا: آخه زحمتت می شه!!!
من : وقتمو نگیر بذار برم آماده بشم.
از خونه شیوا اینا قدم زدیم تا رسیدیم به بازار امام رضا. رفتیم توی یه فروشگاه آرایشی بهداشتی. داشتیم خرید می کردیم که صدای دزدگیر بلند شد. دختری که پشت سر ما بود یه تستر کرم پودر گاش رو دزدیده بود( دلم برای مادر دختره خیلی سوخت، جلوی مردم آبروش رفت. می گفت: توی خونه های مردم کار می کنم). بماند که به خاطر اون خانوم ما چقدر معطل شدیم، چون فروشنده در رو قفل کرده بود تا نگهبان پاساژ بیاد .
بعدش رفتیم کافی شاپ و بستنی فانتازیا و چیپس و پنیر با ژامبون سفارش دادیم. داشتیم از با هم بودن لذت می بردیم که برق رفت!!! خوشبختانه چیزی از بستنیم نمونده بود. بعدش راه افتادیم سمت خونه شیوا اینا که یه پسره بطری آب معدنی ش رو پاشید به شیوا. شیوا که غر میزد دلداریش می دادم و می گفتم: به این فکر کن که امروز یه روز متفاوت بود. بعدشم دم خونه شیوا اینا کلی معطل شدم تا راننده آژانس اومد.
امروز یه روز متفاوت و خیلی گرم و به یاد موندنی بود .