يوسف عزيز! براي ما خوابي ببين كه جهان بدون رويا ميميرد. يوسف! ما خواب ستاره نميبينيم.خوابهاي ما پر از گاوهاي لاغر است و خوشههاي خشك. پر از مردماني كه نان بر سر نهادهاند و مرغان از آن ميخورند...
يوسف! ما تعبير خوابهايمان را نميدانيم. ما چيزي نميكاريم. و فردا كه برادران مان برگردند ماييم و شرمساري و دستهاي خالي.ماييم قحط سال وفاداري.
يوسف! تو نيستي تا راه را نشان مان بدهي. ما ميرويم ودر پس هر گامي چاهي است. دنيا پراز دروغ و پيرهن پارۀ خونآلود است.
يوسف! قرن هاست كه به چاه افتاده ايم و ساليانيست كه كاروانيان به بهايي اندك ما را خريدهاند.
يوسف! به ما بگو كه چگونه عزيز شويم.
يوسف! ديريست كه زليخا فريب مان ميدهد. ديريست كه پيرهن مان را ميدرد و ما هرگز نگفتهايم. زندان دوست داشتنيتر است از آنچه مرا بدان ميخوانند.
يوسف! يعقوب منتظر است. پيرهن ما. اما بوي عشق نميدهد..
يوسف! براي ماخوابي ببين..جهان بدون رويا ميميرد.روياي گاوهاي فربه وخوشههاي سبز.
رويايِ ستارهاي كه سجده ميكند..