این روزها که یکدم آرامم و دمی بارانی ، این روزها که لحظه ای دلم بی قراری میکند و افکارم دلداری اش میدهند و یا افکارم مشوش میشوند و دلم آرامشان میکند ، این روزها که مانده ام در گیر و دار رفتن و ماندن ، این روزها که تردید ترجمان هر لحظه ام میشود ، این روزها که احساسم یگانگی نمیکند و تنها نمیمانم ، این روزها ذکر هر لحظه ام این است و تنها با همین آرامش میگیرم :
و افوض امری الی الله ، ان الله بصیر بالعباد .
حسبنا الله نعم الوکیل و نعم المولی و نعم المصیر .
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهو قولی .
میخواهم به باور بنشینم بهاران را ، اما باز تردید میکنم میان چگونگی باور ِ آن ، باز تردید میکنم در این میان که آیا باور کردنی هست یا نه ...