کوله را خواهم بست!
دور خواهم شد از این شهر غریب..
به دهی خواهم رفت
که در آن آیینه ارزان باشد..
هر زمان چهره تکراری من باز گرفت..
بی هراس از دلمان بشکنمش..
به دهی خواهم رفت
که اگر از سر دلتنگی و غم داد زدم..
مردم تلخ خیابانی مان
اعتراضی نکنند.!
من از این شهر سفر خواهم کرد..
به دهی خواهم رفت...
که در آن شب هنگام.
بشود بوی خدا را فهمید..
بشود پیشانی شاپرکی را بوسید.
به دهی خواهم رفت
که نخ پیرهن مردمشان
جای ابریشم ناب
از گل نسرتن و یاسمن است.
و تمام اوج خوشبختی شان
چیدن گندم یک مزرعه است
به دهی خواهم رفت
که هوایش بوی غربت ندهد.
من به هنگام طلوع خورشید
کوله را می بندم.
فارغ از عشق و سراب.!
بی خدا حافظی از شهر سفر خواهم کرد...!
هدیه ای از:دختری در مه