و بعد گفت: -اين هم کار نشد...
چاهی که بهاش رسيدهبوديم اصلا به چاههای کويری نمیمانست. چاه کويری يک چالهی ساده است وسط شنها. اين يکی به چاههای واحهای میمانست اما آن دوروبر واحهای نبود و من فکر کردم دارم خواب میبينم.
گفتم: -عجيب است! قرقره و سطل و تناب، همهچيز روبهراه است.
خنديد تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت
![](http://shamlou.org/thelittleprince/image/picture/25a.jpeg)
و قرقره مثل بادنمای کهنهای که تا مدتها پس از خوابيدنِ باد مینالد به نالهدرآمد.
گفت: -میشنوی؟ ما داريم اين چاه را از خواب بيدار میکنيم و او دارد برایمان آواز میخواند...
دلم نمیخواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: -بدهش به من. برای تو زيادی سنگين است.
سطل را آرام تا طوقهی چاه آوردم بالا و آنجا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همانطور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز میلرزيد لرزش خورشيد را میديدم.
گفت: -بده من، که تشنهی اين آبم.
ومن تازه توانستم بفهمم پی چه چيز میگشته!
سطل را تا لبهايش بالا بردم. با چشمهای بسته نوشيد. آبی بود به شيرينیِ عيدی. اين آب به کُلّی چيزی بود سوایِ هرگونه خوردنی. زاييدهی راه رفتنِ زير ستارهها و سرود قرقره و تقلای بازوهای من بود. مثل يک چشم روشنی برای دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عيد و موسيقیِ نماز نيمهشب عيد کريسمس و لطف لبخندهها عيديی را که بم میدادند درست به همين شکل آن همه جلا و جلوه میبخشيد.
گفت: -مردم سيارهی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را تو يک گلستان میکارند، و آن يک دانهای را که پِيَش میگردند آن وسط پيدا نمیکنند...
گفتم: -پيدايش نمیکنند.
-با وجود اين، چيزی که پيَش میگردند ممکن است فقط تو يک گل يا تو يک جرعه آب پيدا بشود...
جواب دادم: -گفتوگو ندارد.
باز گفت: -گيرم چشمِ سَر کور است، بايد با چشم دل پیاش گشت.
من هم سيراب شده بودم. راحت نفس میکشيدم. وقتی آفتاب درمیآيد شن به رنگ عسل است. من هم از اين رنگ عسلی لذت میبردم. چرا میبايست در زحمت باشم...
شهريار کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: -هِی! قولت قول باشد ها!
-کدام قول؟
-يادت است؟ يک پوزهبند برای بَرّهام... آخر من مسئول گلمَم!
طرحهای اوليهام را از جيب درآوردم. نگاهشان کرد و خندانخندان گفت: -بائوبابهات يک خرده شبيه کلم شده.
ای وای! مرا بگو که آنقدر به بائوبابهام مینازيدم.
-روباهت... گوشهاش بيشتر به شاخ میماند... زيادی درازند!
و باز زد زير خنده.
-آقا کوچولو داری بیانصافی میکنی. من جز بوآهای بسته و بوآهای باز چيزی بلد نبودم بکشم که.
گفت: -خب، مهم نيست. عوضش بچهها سرشان تو حساب است.
با مداد يک پوزهبند کشيدم دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم:
-تو خيالاتی به سر داری که من ازشان بیخبرم...
اما جواب مرا نداد. بم گفت: -میدانی؟ فردا سالِ به زمين آمدنِ من است.
بعد پس از لحظهای سکوت دوباره گفت: -همين نزديکیها پايين آمدم.
و سرخ شد.
و من از نو بی اين که بدانم چرا غم عجيبی احساس کردم. با وجود اين سوآلی به ذهنم رسيد: -پس هشت روز پيش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار ميل دورتر از هر آبادی وسطِ کوير به من برخوردی اتفاقی نبود: داشتی برمیگشتی به همان جايی که پايينآمدی...
دوباره سرخ شد
و من با دودلی به دنبال حرفم گفتم:
-شايد به مناسبت همين سالگرد؟...
باز سرخ شد. او هيچ وقت به سوآلهايی که ازش میشد جواب نمیداد اما وقتی کسی سرخ میشود معنيش اين است که «بله»، مگر نه؟
بهاش گفتم: -آخر، من ترسم برداشته...
اما او حرفم را بريد:
-ديگر تو بايد بروی به کارت برسی. بايد بروی سراغ موتورت. من همينجا منتظرت میمانم. فردا عصر برگرد...
منتها من خاطر جمع نبودم. به ياد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمینفهمی خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريهکردن بکشد.