دستم را پس میزنی ... دستی که هر روز نوازشگرت بود ....
چشمانت را میبندی تا چشمهای پر از نیازم را نبینی ...
گوشهایت را میگیری تا فریادم را که ثانیه ثانیه میخوانمت نشنوی ....
خودت را میبندی که به سمتم نیایی! ....
با دلت چه میکنی؟!...
× × ×
پ.ن: نمیدونم ... نیستی ....
((چه سخت است...هنگام وداع...آنگاه که درمی یابی چشمانی که در حال عبور است ،پاره ای از وجود تورا نیز با خود خواهد برد... چقدر دردناکه وقتی داری بال بال میزنی موقع خداحافظی، ولی اون عین خیالش نیست))
اينم يه جا خوندم .... خواستم باشه اينجا ....