یه روز صبح بلند میشی
بر خلاف روزای دیگه لباسای همیشگی سر کارت رو نمیپوشی
اینبار دلت میخواد مرتب تر از همیشه بری سر کار
چون احساس میکنی اینطوری میشه به کسی که از اون طرف دنیا میاد
تا ایران و ایرانی ها رو ببینه احترام بذاری
میپری توی ماشین و خودتو به اداره میرسونی
مثه مرگ ذره ذره و نوبتیه منتظری تا عزراییل بیاد سراغت
بعد مثه یه خانم متشخص بلند میشی میری دفتر مدیریت
و میبینی دو تا اسپانیولی و یه لهستانی اومدن مهمونی
توی قیافه اسپانیایی ها که نیگاه میکنی توی ذهنت تجسم میکنی
که چقدر بهش میاد یه کلاه اسپانیایی بذاره سرش و گیتار به دست آواز غمگین بخونه
و اما لهستانی یه خیلی با مزه تره صورت گرد پوست سفید لپای گل انداخته
عین هو این بابا بزرگای مهربون که منتظرن نوه هاشون بیان بغلشون
بعد یهو قیافه ماری کوری و پییر شوهر مهربونش که جونشونو سر رادیو اکتیو دادن میاد تو ذهنت
بهش ون خوش آمد میگی به جای hello میگی hola تا از تو خوششون بیاد
واسشون از آموزش پرسنلی و تقویم آموزشی و شرح شغل میگی
که یهو یکی میپره وسط حرفت و نمیذاره بگی اخرش چی میشه
و با لبخند ازشون خداحافظی میکنی
و اما . . .
کاش بعضی ها میفهمیدن وسط حرف دیگران پریدن چقدر زشته
بدرود