اَبر صورتی. مجموعه داستان. علیرضا محمودی ایرانمهر. تهران: نشر چشمه. چاپ اول: پاییز 1388. تیراژ 1750 نسخه. 107 صفحه. 2300 تومان.
توضیح: «اَبر صورتی» یکی از آن کتابهاییست که من بهش میگویم «مجموعه داستان کوتاه»، یعنی داستانهایی که با هم متفاوت میشوند، هم از نظر محتوا و هم از نظر فرم و هم از نظر ریشهها و جایگاهها و غیره. و کتابیست که بعضی از داستانهایش برایت معمولی است، بعضی شاهکار و چند تایی را حتا نمیتوانی بخوانی. میشود به اثر فکر کرد، از آن لذت برد و حتا متنفرش بود و همه هم در یک زمان برایت اتفاق میافتند. کتاب را دوست دارم، و میخواهم به این دوست داشتن حرمت بگذارم، بشود یک مسالهی شخصی برای خودم. برای همین فقط بخشی از کتاب را در وبلاگ میآورم، و قصد ندارم بر روی اثر مرور یا نقد یا پست وبلاگی بنویسم، هرچند رسما دعوت میکنم این اثر را تجربه کنید. بخشی از داستان «ادیسه»، از صفحات 28 و 29 کتاب را برای بخش «تابلو: نمونهی متن» وبلاگام انتخاب کردهام:
زندگی سفری است از چاه توالت تا بلندای المپ که در آن هیچ حقیقتی چنان که میپنداشتی ثابت و یگانه باقی نمیماند. برادر و خواهرانم در مسیر ناپیدایی که از بوی مادرمان در لای درز میان کتابخانه و دیوار برجای مانده بود، راه افتادند. بوی نمناک کاغذ کهنه و مغز فندقی کپکزده مرا از دنبال کردن آنها بازداشت. دهانم از بزاق خیس شده بود. آوارههام را درون تودهی نرم فندق فرو بردم. طعمی ترش و جادویی داشت. صدای خشخش پاهای پرزدار خواهر و برادرانم که از پشت کتابخانه پایین میرفتند، کمکم دور میشد و من فکر میکردم مزهی کاغذهای تیره و روشن چه فرقی با هم دارند. آیا ما سرنوشت خویش را در اختیار خود داریم، یا همهی شادی و غمهایی که در زندگی پیش رویمان قرار میگیرد، جایی دیگر رقم میخورد؟ من میتوانستم همراه آنها درون چاه آشپزخانه بروم، جایی که مادرمان از آن آمده بود، اما کنار تودهی عظیم و خوشمزهی فندق ماندم و با سرنوشتی روبهرو شدم که دیگر هرگز، تا آخرین روز زندگی، شانس زیادی برای دگرگون کردن آن نداشتم. هر چند چنانکه بعدها فهمیدم، هیچیک از خواهر و برادرانم مثل میلیونها موجود بداقبال دیگر بیش از چند روز فرصت زندگی نیافتند و در ورطههای گوناگون جان باختند.
تا زمانی که نور تند و آزاردهندهی روز از میان شیار کتابها به دیوار گچی تابید، من حیرتزده مشغول مکاشفه و مزهمزه کردن طعم فندق و کاغذهایی بودم که هر یک رنگ و طعمی دیگرگون داشتند. خوشطعمترینشان کتابی با کاغذهای چروکیده بود که بعدها دریافتم رمانی نوشتهی ایوان گنچاروف است. آگاهی غریزی به من هشدار میداد، نور دشمنی بزرگ است. مثل همان کیفیت غریزی عجیبی که در شاخکهام وجود داشت و اجازه میداد ساعتها پیش از شروع توفان، آمدن آن را احساس کنم؛ توانی که بعدها البته گسترش باورناپذیری یافت. من از شکاف میان دو کتاب بالا رفتم، به سوی شیرازهی آن پیش رفتم و در آن ارتفاع هولناک، تابش دردناک آفتاب را در چشمها و پاهای کرکدارم تاب آوردم. رودررویم چشماندازی وسیع و دوردستی گسترده بود. در آن سوی درهای عمیق، کتابخانهی بزرگ قرار داشت که سرتاسر دیوار آن طرف اتاق را میپوشاند. در آنجا بود که برای نخستینبار خدایگان را دیدم. موجوداتی عظیم که فقط دو پا داشتند و بعدها خصوصیات عجیب دیگرشان را کشف کردم. خدایگان شاخک ندارند و با اصواتی که از دهانشان بیرون میآید حرف میزنند. نخستین ربالنوعی که در زندگی دیدم، موهای بلند و پوستی زرین به رنگ کاغذهای نازک و براق تاریخ یونان داشت. یقهی لباس سرخ از قوی شانهاش پایین لغزیده بود و روی بازوش، خالی کوچک به رنگ فندق داشت. به اتاق آمد و از طبقهی زیر من کتابی برداشت و به هال برگشت. در آن زمان اگر کسی میتوانست از آینده خبر دهد و بگوید من روزی عاشق او خواهم شد و خوابش را خواهم دید، آن را باورناپذیرتر از سوسک شدن گراگوار زامزا میپنداشتم.