رد شدم
بیخیالتر از
برگهای ولگرد
کوچهی بنبستمان
نگاهکی انداختم
روی چشمهای مرطوبات
بو کشیدم
رد برگهای آفتاب خوردهی
تابستان
ماسیدهی سلولهایت مانده،
یا آنها را هم
پرت کردهیی
با نرمی خندههای من
جایی بیرون پنجرهي ِ
تاریکیهایت
اما
گریهات گرفته بود
و نمیتوانستی
من را صدا بزنی
دیدی
حتا گنجشکهای
دیوارهایت هم
پشت کرده بودند
شاهدمان
نباشند.