اگر قرار بود اين رخوت دائم و لعنتي دائم بيخم را بجسبد چرا بايد تن به مسئوليت سنگين مي دادم ... نمي دانم شايد فكر كردم مي شود همه چيز را تغيير داد به جز خودم ... و اما هيچ چيز تغيير نكرد بجز خودم ... اين خود خودم كه مدام بي حوصله تر مي شود ... آنكسي كه برايش مي نويسم اصلا اينجا را نمي خواند با اينكه ميداند براي او مي نويسم ...
اين تغير بين روزهاي خوب و روزهاي بد حال آدم را مي گيرد ... اينكه تو نمي داني همين الان كه خوب هستي آيا هيچ حادثه اي در لحظه بعد به وقوع نمي پيوندد كه حال تو را بگيرد ... كه در اكثر مواقع هم اين اتفاق مي افتد ... تو هر چقدر هم سعي كني قوانين مورفي را ناديده بگيري باز مي بيني كه در همه جاي زندگي ات نفش بسته ... هر چقدر بخواهي خودت را از اين رخوت ملال انگيز نجات دهي مثل مرداب بيشتر و بيشتر دچار رخوت ميشوي ... نمي دانم اين دور تسلسل ناراحت شدن و ناراحت كردن كي تمام مي شود ... نمي دانم شايد سه سال زمان كمي باشد براي مچ شدن ... براي مشترك نفس كشيدن ... براي فهم متقابل ... براي درك كردن و درك شدن ... و براي خيلي چيزهايي كه بايد وجود داشته باشد و وجود ندارد ... نمي دانم شايد بايد همچنان منتظر ماند ... اين انتظار آدم را مي خورد و مي تراشد و مي سايد . همه چيز ... مي گويند بايد مواضع را روشن كرد اما اگر روشن شد و باز هم وضع به همان منوال بود چه بايد كرد؟ مي گويند صبر تا مرور زمان درست كند همه چيز را! اما مگر مي شود مثل معلول هاي ذهني همه چيز را به حال خود رها كرد تا شايد مرور زمان شامل حالش شود و درست شود ... پس اين وسط قدرت اراده چه مي شود ... مگر نه اين است كه صبر توجيهي براي استيصال آدمي است ... يعني استيصالم را بپذيرم و صبر كنم ؟ ... اگر قرار است اينقدر مفتضحانه باختم را بپذيرم ترجيح مي دهم صورت مساله را پاك كنم ....