هر زمان كه از آن روز پنجشنبه و جمعه كذايي يادم مي آيد مو بر تنم راست مي شودكه چه گذشت و چه هولناك بود ... اصلا دلم نمي خواست روزي انتهاي زندگي مشتركم راببينم و چيزي نمانده بود كه اين اتفاق بيفتد ... چيزي نمانده بود كه همه چيز تمامشود چون من خسته بودم و كلافه و اگر واسطه اي در كار نبود چه بسا كه هرگز از تصميميكه گرفته بودم باز نمي گشتم نه اينكه دوستت نداشتم كه داشتم و هميشه داشته ام امااحساس مي كردم زندگي مان مثل دو خط موازي شده است كه هيچگاه نقطه تلاقي اي برايشنمي توان در نظر گرفت ... احساس كردم بهترين راه ممكن كنار گذاشتن همه چيز است نهاينكه به نظرم ساده بيايد كه خودم مي دانستم چه راه سختي را برگزيدم اما ... خودتمي داني و خوب مي داني كه چه مي گويم شايد هيچكس ديگري به اندازه تو نتواند درككند چرا من به ان نقطه رسيدم ... توضيح دادنش در قالب كلمات در نمي آيد ... اينكهچه حسي داشته ام و اينكه تا چه حد در فشار بوده ام و باز آزارم دادند بزرگتراني كه انگار منتظر اين لحظه بودند و چه آسان خواستند بينمان را بر هم بزنند و حالا خوب مي دانم كه لحظه شماري كردند براي آن روز ... و شايد تنها تو آرزويشان را نقش بر آب كردي ... اصلا در مخيله ام نمي گنجد كه چرا اين طور مي خواستند آنها كه خودشان مسبب خيلي از سختي هاي ما بودند و دست آخر من بدترين عالم شدم ... نه اينكه فكر كني برايم مهم است كه در مورد من چه فكر مي كنند اصلا حتي ذره اي ديگر برايم مهم نيست كه در دادگاه ذهنشان به چه چيزهايي متهمم كنند من خودم مي دانم چه كردم و كوچكترين عذاب وجداني براي كوتاهي در وظايم احساس نمي كنم ... من مي دانم براي تو چه بوده ام و برايت چه ها كرده ام و حالا اگر آنها مي خواهند همه چيز را ناديده بگيرند ديگر مهم نبست ... از همان روز رشته اي كه به مويي بند بود گسست و تو خودت نيك مي داني كه من اين رشته را با چنگ و دندان نگه داشته بودم ... حالا ديگر فرقي نمي كند كه چقدر تلاش كردم براي از دست ندادن كسانيكه كوچكترين علاقه اي به من نداشتند و من باز روزها و روزها در ذهنم كند و كاو مي كنم كه كجاي كار اشتباه بود نه اينكه اين تفكرات چيزي را بينمان عوض كند نه ... اما اين تفكرات است كه دست از سرم بر نمي دارد و مثل موريانه بر درو ديوار ذهنم چنگ انداخته است ...
چيزهاي زيادي وجود دارد كه برايشان هيچ جوابي ندارم ... شايد بايد اين قضيه را هم به همان گوشه حل نشده ذهنم بسپارم شايد روزي كسي در موردش توضيحي داشت ... احساسي كه بعد از همه اين اتفاقات داشتم و دارم بسيار پيچيده است ... دوست دارم در موردش سخن بگويم اما چيزيي راه دهانم را مي بندد ...
اميدوارم بسياري از مسائل حداقل براي خودت روشن و واضح باشد ... بالاخره يكي از ما دو نفر مستحق آرامش است ...