و تو اين وسط قرباني بد اخلاقي هايم مي شوي ... يادم مي آيد كه بهم قول داديم در هر شرايطي چه سخت و چه آسان پشت هم باشيم و الان مي دانم كه بيشتر از هر زماني با تمام سنگيني ام به تكيه داده ام ... سنگيني ام را خودم حس مي كنم و مي دانم كه پشتم را خالي نمي كني ... مي خواهم بداني كه با تمام بد اخلاقي هايم بي اندازه دوستت دارم ... مرا فقط زماني جدي بگير كه عميقا از احساسم سخن مي گويم خشمم را جدي نگير خواهش مي كنم ... زجري مداوم بر وجودم مستولي شده خشم از چه نمي دانم ... خشم از اين جامعه ... خشم از اين همه بيهودگي خودم خشم از چيزهايي كه مي خواستم داشته باشم و ندارم و چيزهايي كه فكر ميكردم بايد داشته باشمشان و الان مي بينم كه لزومي نداشته است ... خشم از همه كارهايي كه بايد مي كرده ام و نكرده ام و تنها احساس مي كنم زمان را به شدت از دست داده ام ...
هيج كدام از اينها به تو بر نمي گردد حتي اگر من در خشمگين ترين لحظاتم بخواهم همه حال بدم را به تو نسبت بدهم و بخواهم تو را مقصر همه كوتاهي هاي خودم بدانم حقيقت ندارد ميدانم كه تو هم مي داني كه نتها بهانه گير شده ام ... اما مي خواهم حتي در گوشه كوچكي از ذهنت هم حرف هايم را در عصبانيت هايم جدي نگيري ... تصور جدي گرفتن حرفهايم از سوي تو عذابم مي دهد يعني هر چقدر حالم بد باشد به ياد آوردن حرف هايي كه در خشم و عصبانيت نثارت كردم عذابم مي دهد حتي اگر تو وانمود كني چيزي نشنيده اي من مي دانم چه گفته ام ... چيزي نمي تواند خشم مرا توجيه كند ...
وقتي خودم هم نمي توانم خودم را توجيه كنم مسلما حرفي براي عذرخواهي نخواهم داشت ... من حال خودم را نمي فهمم انگار كه با خودم بيگانه ام ... انگار كه كسي از دور ببيند حال كسي وخيم است و نداند كه به چه مرضي دچار است ... من هم خودم را از فرسنگ ها دورتر مي بينم ... انگار اين من نيستم كه حرف مي زند .. جواب مي دهد ... خشمگين مي شود ... و هزار تا عكس العمل ديگر كه براي خودم هم هيچ توجيهي ندارد ... مرا ببخش فقط و برايم دعا كن خوب شوم ...
الوود ...