چه ساده در اين اتاق سرد ، گوري كندم با دستهاي خودم...
روزگاري با همين دستها آرزوها را مي پروراندم
و حالا گور كنده ام تا خاكشان كنم...
آرزوهايي كه از دل رفت و بر گِل نشست...
چه ساده...
غرورم اجازه نمي دهد ...
اما بايد بگويم : باختم !
من باخته ام زندگي ام را و هرچه كه ضميمه آن زندگي بود...
بازنده بازي اي كه روزگار به راه انداخت من بودم...
آهاي! روزگـــــــــــــــار... روزگار لعنتي !
همين را مي خواستي ؟
بغضم را مي خواستي كه ديدي
صداي شسكتنش را هم كه شنيدي...
به اشكهايم كه خنديدي
آهاي روزگــــــــــــــــــار ! آهاي لعنتي ... بازي بس نيست؟؟
در اين دنيا بازيگر فراوان است... چرا فقط من را به بازي گرفته اي
آرزوهايم را خاك مي كنم... زندگي ام را ! آينده ام را ...
خاكشان مي كنم !
همه مرده اند و من نيز هم...
من گذر زمان را نمي خواهم !
من شمارش لحظه هاي بيهوده زيستن را نمي خواهم !
ساعت را مي شكنم... چه لذتي
چه لذتي!!! ديگر صداي عقربه هاي آن لعنتي نمي آيد ....
اما زمان مي گذرد ... ولي چه فايده ؟؟ بگذار به خود دروغ بگويم
بگذار فكر كنم از اين پس نه ثانيه اي مي آيد و نه آينده اي .
و نه زندگي اي خواهد بود كه در آن مرگ آرزويي باشد .
دردناك بود... بلند ترين فرياد را زدم امروز ...
همه كر بودند! هيچ كس نشنيد
به راستي كه چرا تقلاي يك لحظه زندگي دارم ؟؟
چندين سال است كه زنده ام... اما زندگي چيست ؟؟
آرزوهايم را به باد دادند و من ناگزير به پذيرفتن بودم ...
و من هنوز سرم را به گور سرد آرزوهايم گذاشته ام...
اشك مي ريزم...
رهگذري از دور مي آيد ... او نيز لباس مشكي بر تن دارد ...
رهگذر صدايش آشناست : " تسليت مي گويم ، غم آخرت باشد !"
و من فقط نگاهم بدرقه راهش مي شود و مبهوتم از جمله آخرش !
غم آخرم؟؟... مگر غم ها را پاياني هست