من هزاران غم به دل دارم ز تو سال ها باشد شب تارم ز تو
تکه شمعی یار شب هایم شده ا ست اشک شورم شیر تب هایم شده ا ست
خنده ای کن تلخ کامی را ببر قلب بیمارم به افسونی بخر
ای که از داغت گدازم روز و شب خوب دانی شب بیاید سوز تب!
غصه عمری در کمینم بود و امشب گریه شد ابر ماتم باردم وین غم به دل پاینده شد
آه.زخمی بر دلم زد رفتنت خدایا ببین خوشی ها رفته از دل حال غم هایم را ببین
چون که رفتی خنجر مرگت دلم را پاره کرد پاره هایش را به هر سویی که شد آواره کرد
آرزو دارم خدایا بار دیگر بینمش شاخه یاسی باشد و خوشحال و شادان چینمش
مهربان دستت ببوسم تا بخندی باز هم بر شکوفا گشتنت صد دل ببندی با ز هم
قدر چشمت کس ندا نست حیران گشته ام زود رفتی از برم عمری پریشان گشته ام
چون شدم تنها به شب ها گریه شد کارم فقط بعد تو همدمم و یارم شد غم فقط
آرزو دارم شبی بینم تو را تا سحر چون نسترن چینم تو را
گر بیایی سایه سارم می شوی صد گلستان در بهارم می شوی
گر بیایی در رکابت پا نهم مرغ عشقت می شوم سرمیدهم
گر بیایی عشق را قربان کنم درد بی یاری خودم درمان کنم
مثنوی هم تاب هجرت ندارد کین زمان قلب شعرم خون بشد زین غم بهارش شد خزان